از مشروعیت تا تهدید: نقش اسرائیل در افول هژمونی آمریکا

دکتر احمد رشیدی نژاد: پژوهشگر ژئوپلیتیک

منطق ائتلاف‌سازی و تجربه‌های تاریخی

در جهان امروز، قدرت تنها با معیارهای سنتی مانند توان نظامی یا حجم اقتصاد سنجیده نمی‌شود. آنچه یک کشور را به بازیگری مؤثر در عرصه جهانی تبدیل می‌کند، شبکه‌ای از متحدان و شرکای استراتژیک است که همچون زنجیر به هم پیوند خورده‌اند. در فضای بین‌الملل که نهاد مرکزی برای تضمین امنیت وجود ندارد، هدف اصلی هر کشور حفظ بقا و افزایش قدرت است. این بقا نه در انزوا، بلکه از طریق تقویت قدرت نسبی و توانایی جذب متحدان به دست می‌آید. تاریخ قدرت‌های بزرگ جهان، روایتی از تشکیل ائتلاف‌ها در مسیر بقا و برتری است. نمایه بارز این راهبرد را در دوران صدارت بیسمارک می‌توان مشاهده کرد. صدراعظم آلمان در اواخر سده نوزدهم با درک این ضرورت، شبکه‌پیچیده‌ای از پیمان‌های چندجانبه را طراحی کرد. هدف بنیادین او، مهار تهدیدهای بالقوه و دور نگه‌داشتن آلمان از دام انزوا بود؛ به‌ویژه در برابر فرانسه که پس از شکست در جنگ فرانسه- پروس، خواستار جبران این شکست بود. بیسمارک بر این باور استوار بود که در میان پنج قدرت بزرگ جهانی، باید در زمره سه قدرت جای گرفت تا از انزوا گریخت. از این رو، با بافتن تار و پود اتحادهایی استوار، روابط میان قدرت‌های بزرگ را به سود آلمان نوپا مهار کرد و از پیدایش جبهه‌ای علیه این کشور پیشگیری نمود. این راهبرد نه تنها جایگاه آلمان را به‌عنوان قدرتی نوظهور تثبیت کرد، که ثباتی نسبی در پهنه اروپا پدید آورد .دهه‌ها پس از او، هنری کیسینجر ـ وزیر امور خارجه پیشین آمریکا ـ در روزگار جنگ سرد، نگرشی همانند بیسمارک داشت و بر این پای می‌فشرد که «در پیکره روابط سه‌گانه‌ای چون آمریکا، شوروی و چین، بهتر است با نیروی ضعیف‌تر همپیمان شد تا نیروی برتر را مهار گردد». این نمونه‌های تاریخی گواه آنند که منطق ائتلاف‌سازی تنها به روزگاران گذشته محدود نمی‌شود، بلکه در نظریه‌های نوین روابط بین‌الملل نیز بازتاب یافته است.

بر پایه نظریه «موازنه تهدید»، کشورها عمدتاً در برابر تهدیدها هم پیمان می‌شوند، نه فقط در مقابل قدرت محض. از این رو، یک قدرت مسلط باید از هر رفتاری که ممکن است تهدیدآمیز تلقی شود، دوری کند. ایالات متحده پس از جنگ جهانی دوم نمونه بارزی از این رویکرد موفق بود. این کشور با برخورداری از اقتصادی پویا، ارتش بی‌همتا و فناوری پیشرفته، قدرت خود را گسترش داد و با ایجاد پیمان‌هایی مانند ناتو و نهادهایی چون بانک جهانی و سازمان ملل، شبکه وسیعی از متحدان را شکل داد. بر اساس این دیدگاه، قدرت آمریکا در آن دوره تنها بر پایه برتری نظامی و اقتصادی نبود، بلکه به جذابیت الگوی سیاسی و ساختاری آن برای دیگر کشورها نیز وابسته بود. در مقابل اتحاد جماهیر شوروی حوزه نفوذ خود را با زور حفظ می‌کرد. آمریکا توانست با ایجاد اتحادهای داوطلبانه و پایدار، شبکه‌ای جهانی بسازد که از طریق آن رقبایی مانند شوروی را مهار کند. یکی از کلیدی‌ترین عوامل این موفقیت، عدم جاه‌طلبی سرزمینی آمریکا در قاره اوراسیا بود. این ویژگی سبب شد بسیاری از کشورهای اروپایی، آسیایی و خاورمیانه، آمریکا را تهدیدی برای استقلال خود نبینند و در نتیجه، این کشور به عنوان قدرتی نظم‌ساز و غیرمتجاوز شناخته شود. در حالی که اقدامات سرکوبگرانه شوروی در اروپای شرقی ترس و مقاومت ایجاد می‌کرد، ایالات متحده با پرهیز از هرگونه تهدید مستقیم، مانع از شکل‌گیری ائتلاف‌های منطقه‌ای علیه خود شد. این رویکرد، تجلی عینی نظریه موازنه تهدید است که بر اساس آن، کشورها عمدتاً در برابر تهدیدها متحد می‌شوند، نه در مقابل قدرت صرف.

بحران مشروعیت و فرسایش قدرت آمریکا

با این حال، در جهان امروز ایالات متحده بیش از هر زمان دیگری با بحران مشروعیت روبه‌روست. آنچه زمانی به‌عنوان قدرتی بی‌رقیب شناخته می‌شد، اکنون در نگاه بسیاری از ملت‌ها به کشوری مداخله‌گر و یک‌جانبه‌گرا بدل شده است. هانتینگتون هشدار داده بود که آمریکا در حال تبدیل شدن به «ابرقدرت تنها» است، زیرا بسیاری از کشورها آن را دارای استانداردهای دوگانه می‌دانند. بی‌اعتمادی گسترده به واشنگتن بیش از همه از سیاست‌هایش در خاورمیانه سرچشمه می‌گیرد؛ جایی که حمایت بی‌چون‌وچرا از اسرائیل سرمایه اخلاقی و سیاسی آمریکا را به‌شدت فرسوده است. رفتارهای اسرائیل ـ از جنایات جنگی در غزه و کرانه باختری تا تجاوز علیه کشورهای منطقه ـ نه‌تنها جایگاه آمریکا را تضعیف کرده، بلکه هزینه‌های سنگینی برایش به همراه داشته است. در نتیجه بسیاری از مسلمانان، آمریکا را هم‌پیمان اصلی این خشونت‌ها دانسته و آن را دشمن مشترک خود تلقی می‌کنند. اهمیت مسئله فلسطین برای جهان اسلام تنها در بُعد سیاسی خلاصه نشده، بلکه بخشی از هویت و احساسات جمعی و اعتقادی آنان بوده است و همین امر سبب شده حتی خصومت‌های تاریخی، مانند تنش ایران و آمریکا، حول این موضوع بازتولید شود. در این باره استفان والت، استاد روابط بین‌الملل دانشگاه هاروارد، در ستون خود در فارن پالیسی می‌نویسد: بیایید صادق باشیم؛ تماشا نکردن ویدئوی سقوط یک هواپیما یا تخریب یک ساختمان سخت است، همان حس ناخوشایند اما وسوسه‌انگیزی که در مواجهه با عملکرد دولت ترامپ در سیاست خارجی آمریکا نیز دست می‌دهد. ما در ردیف اول صندلی‌های تماشاگران نشسته‌ایم و شاهد بزرگ‌ترین انحلال داوطلبانه جایگاه و نفوذ ژئوپلیتیک یک قدرت بزرگ در تاریخ معاصر بوده‌ایم؛ نتایج این روند تکان‌دهنده و نگران‌کننده است، اما چشم برداشتن از آن تقریباً ناممکن بوده است. در همین چارچوب، پیامدهای حمایت بی‌قید و شرط واشنگتن از اسرائیل تنها به فرسایش مشروعیت اخلاقی آمریکا محدود نمانده، بلکه به بازآرایی ژئوپلیتیک در خاورمیانه نیز انجامیده است. متحدان سنتی عربی که زمانی به آمریکا تکیه داشتند، امروز برای تأمین امنیت خود به رقبای جهانی واشنگتن همچون چین و روسیه روی آورده‌اند یا حتی به سمت همکاری‌های منطقه‌ای با یکدیگر حرکت کرده‌اند. نزدیکی عربستان با پاکستان، تعاملات فزاینده ترکیه و مصر، و حتی احتمال پیوستن ایران و دیگر کشورهای منطقه به چنین روندی، نشانه‌ای از شکل‌گیری ائتلافی تازه بوده است؛ ائتلافی که در ظاهر برای مهار اسرائیل شکل گرفته، اما در عمل به معنای صف‌آرایی در برابر آمریکا نیز بوده است؛ مصداق همان ضرب‌المثل قدیمی: «دشمنِ دوست من، دشمن من است».  شاید نمونه روشن این تغییر موازنه، موضع روسیه و چین در قبال ایران باشد؛ جایی که این دو کشور در آستانه فروپاشی برجام برخلاف گذشته به‌طور کامل در برابر آمریکا ایستادند و با بازگشت تحریم‌های واشنگتن مخالفت ورزیدند. این موضع‌گیری نشان داد که قدرت‌های جهانی در حال بازتعریف مناسبات خود بدون محوریت آمریکا هستند و ایران نیز به بخشی از این مثلث نوظهور بدل شد؛ نشانه‌ای روشن از شکاف عمیق در نظام بین‌الملل و افول موقعیت تک‌قطبی ایالات متحده است.

نقش اسرائیل در افول قدرت آمریکا

از یازدهم سپتامبر تاکنون، آمریکا هرگز تا این اندازه در حفظ هژمونی جهانی خود ناتوان نبوده است. ترامپ که با وعده حل بحران‌ها و بازگرداندن عظمت به آمریکا وارد کاخ سفید شد، در عمل نه‌تنها گامی در این مسیر برنداشت، بلکه با سیاست‌های نمایشی در قبال جنگ اوکراین، مهار چین و پرونده هسته‌ای ایران، نه راهی برای کاهش تنش‌ها گشود و نه کمکی به حل مسائل کرد؛ بلکه برعکس، روندی را رقم زد که جهان را بیش از پیش به سمت نظمی چندقطبی سوق داد. هرچند این نظم جدید به معنای پایان کامل قدرت آمریکا نیست، اما نشانه‌ای روشن از گذار جهان از تک‌قطبی به چندقطبی است. نمود عینی این مسئله در سخنرانی رئیس‌جمهور آمریکا در سازمان ملل آشکار شد؛ جایی که تصویر قدرت هژمونیک آمریکا فرو ریخت و دیگر کشورها در بحران غزه آشکارا در برابر مواضع واشنگتن ایستادند، تا آنجا که هشتادمین اجلاس سازمان ملل به ضداسرائیلی‌ترین نشست تاریخ این نهاد بدل شد. برای آمریکا، حمایت از اسرائیل ابعاد گوناگونی دارد؛ واشنگتن تضعیف اسرائیل را تهدیدی برای نفوذ خود در خاورمیانه می‌داند و اسرائیل نیز همواره از این وابستگی برای بهره‌برداری حداکثری استفاده کرده است. اما این بار حمایت همه‌جانبه ترامپ از اسرائیل در نسل‌کشی غزه و پیامد آن، یعنی حمله به کشورهای منطقه از جمله ایران، یمن، قطر، سوریه و لبنان، با واکنش منفی گسترده جهانی روبه‌رو شد. چه کشورهای اروپایی که از تریبون سازمان ملل برای به رسمیت شناختن فلسطین استفاده کردند و چه رهبرانی که تجاوز صهیونیست‌ها به مردم غزه را محکوم نمودند، همگی در تقابل با رویکرد آمریکا قرار گرفتند. این شورش جهانی علیه سیاست‌های واشنگتن، وجه دیگری از افول نظم تک‌قطبی است. آمریکا اکنون تنها دو راه پیش رو دارد: یا حمایت خود از اسرائیل را تعدیل کند یا همچنان برخلاف مخالفت‌ها به حمایت حداکثری ادامه دهد؛ مسیری که در حال حاضر در پیش گرفته است. در نتیجه، افول این قدرت با اتکا به زور و واکنش منفی کشورها ادامه خواهد یافت. در واقع، حمایت‌های بی‌چون‌وچرای ترامپ از اسرائیل با رویکردی دیکتاتورمآبانه و بازتولید خوی غرب وحشی آمریکایی، حرکت جهان به سوی نظم چندقطبی را شتاب بخشیده است.

جمع بندی

سیاست خارجی ایالات متحده در قبال اسرائیل را می‌توان در چارچوب نظریه «موازنه تهدید» تحلیل کرد. این نظریه تأکید دارد که کشورها نه صرفاً در برابر قدرت، بلکه در برابر تهدیدهای ادراک‌شده هم‌پیمان می‌شوند. از این منظر، حمایت بی‌قید و شرط واشنگتن از سیاست‌های توسعه‌طلبانه اسرائیل، آمریکا را از جایگاه یک قدرت نظم‌ساز به یک تهدید بالفعل در نگاه بسیاری از کشورها، به‌ویژه در جهان اسلام، تبدیل کرده است. در گذشته، آمریکا توانست با پرهیز از جاه‌طلبی سرزمینی و ارائه کالاهای عمومی بین‌المللی، شبکه‌ای از متحدان پایدار ایجاد کند و در برابر شوروی صف‌آرایی نماید. اما امروز، همان سیاستی که زمانی عامل قدرت بود، به نقطه ضعف بدل شده است. رفتارهای اسرائیل در غزه، کرانه باختری و منطقه، و پشتیبانی بی‌چون‌وچرای واشنگتن از آن، موجب شده بسیاری از کشورهای اسلامی و حتی برخی متحدان سنتی آمریکا، این کشور را تهدیدی برای امنیت و استقلال خود تلقی کنند. در نتیجه، آنان به سمت قدرت‌های جایگزین مانند چین و روسیه یا همکاری‌های منطقه‌ای روی آورده‌اند. این تغییر رویکرد، مصداق روشن منطق «موازنه تهدید» است: کشورها در برابر تهدید ادراک‌شده متحد می‌شوند، حتی اگر آن تهدید از سوی قدرتی باشد که پیش‌تر نقش حامی و نظم‌ساز ایفا می‌کرد. به همین دلیل، حمایت آمریکا از اسرائیل نه تنها مشروعیت اخلاقی آن را تضعیف کرده، بلکه به شکل‌گیری ائتلاف‌های تازه علیه واشنگتن شتاب بخشیده است. بر این اساس، اگر ایالات متحده بخواهد از افول هژمونیک خود جلوگیری کند، باید تهدید ادراک‌شده‌ای را که از رفتار جانبدارانه‌اش در قبال اسرائیل ناشی می‌شود، کاهش دهد. تنها با تعدیل این سیاست و ایفای نقش میانجی بی‌طرف در بحران فلسطین است که می‌تواند بار دیگر اعتماد بازیگران بین‌المللی را جلب کرده و از تبدیل شدن به «تهدید مشترک» در نگاه ملت‌ها و دولت‌ها جلوگیری کند. در غیر این صورت، منطق موازنه تهدید به‌طور طبیعی کشورها را به سمت ائتلاف‌های ضدآمریکایی سوق خواهد داد و افول جایگاه جهانی واشنگتن را تسریع خواهد کرد.

*مسئولیت صحت و سقم مقاله فوق به عهده نویسنده است و انتشار آن­ به معنی تأیید یا بیانگر دیدگاه مرکز آینده پژوهی جهان اسلام نمی باشد.