بحران های رو به تزاید خاورمیانه و نسخه های کوتاه مدت سیاستمداران بجای اتخاذ استراتژی بلند مدت
راحله چترسفید
کارشناس ارشد علوم سیاسی دانشگاه شهید بهشتی
شاید به جرات بتوان دهه ی اخیر را یکی از هولناکترین دهه هایی دانست که شاهد وقوع بحرانهای تسلسل وار در جهان و بخصوص در خاورمیانه و شمال افریقا بود. از بحران جهانی پناهجویان گرفته تا خیز بلند تروریسم. نکتهی تاسف بار اینجاست که یا برای حل این بحرانها تلاش جدی ای صورت نگرفته و اجماعی ما بین بازیگران و رژیم های منطقه ای و بین المللی نبوده و یا اگر اقدام جمعی صورت گرفته با شکست منتهی گردیده است. شکستی که مولود آن چیزی جز ظهور تهدیدات و بحران های جدید و البته پیچیده تر نیست. وضعیت تا جایی بغرنج گردیده که حتی جوامعی که در آنها امنیت و صلح برقرار است، فضای خوف آلود ناشی از تروریسم کم کم به دو قطبی شدن و دماگوژی در این جوامع هم دامن میزند.
این تحولات با روی کار آمدن دولت دونالد ترامپ بعنوان رییس جمهور امریکا همزمان شد. واقعه ای که بدون شک باید آن را مهمترین واقعهی یک سال اخیر دانست. واقعه ای که خبر از یک وضعیت نامساعد ژئوپلتیکی در آینده میدهد. چرا که عدم وجود یک سیاست مشخص از طرف ترامپ و ابهام به خودی خود، آشفتگی و عدم ثبات را در عرصه بین المللی بهمراه خواهد آورد. چرا که نقش ایالات متحده در بازی پیچیدهی بین المللی بعنوان بازیگری قدرتمند قابل انکار نیست و در پیش گرفتن سیاستی مبهم و در درجهی بعد متناقض میتواند به وضعیت نامساعد فعلی شتاب بیشتری ببخشد. توییت های واکنش برانگیز ترامپ و سخنرانی هایی که در محافل مختلف ارائه میکند، رعب و وحشت بسیاری را هم در میان دول اروپایی و هم شرق آسیا و سایر نقاط جهان موجب شده است. این روزها آنچه در ارتباط با مواضع آینده ترامپ ذهن هر محقق و سیاستمداری را به خود مشغول داشته این است که موضع ترامپ در قبال رقیبی همچون روسیه چگونه خواهد بود(رقیبی که علی رغم پایان جنگ سرد، به نظر میرسد همچنان قطب مقابل ایالات متحده است و این بازی دیرینه انتهایی ندارد)، موضع وی در قبال ایران و بخصوص پرونده برجام چه خواهد بود، آیا قاعدهی کنترل ها و تعادل ها در عرصهی حکمرانی ایالات متحده میتواند ترامپ را از خیز تندی که برداشته است، منع کند، آیا جهان و منطقه باید منتظر یک مسابقهی تسلیحاتی جدید باشد؟ آیا عرصهی علم سیاست بار دیگر شاهد ظهور و به وقوع پیوستن تئوری رئالیسم تهاجمی مرشایمر خواهد بود؟ همهی اینها سوالاتی است که در یک سال گذشته و پیش رو سناریوهای مختلفی برایش ارائه شده و پاسخ های متفاوتی از سوی تحلیلگران مختلف به آنها داده شده است.
اگرچه ما در 60 سال اخیر شاهد وقوع بحران های زیادی در جهان بوده ایم.( از ویتنام و رواندا گرفته تا جنگ داخلی در عراق و سوریه) اما واقعیت این است که با تمام بحران های موجود، شاهد نظمی نسبی در جهان بودیم . نظمی که بعد از جنگ جهانی دوم شکل گرفت و سرکردگی آن را ایالات متحده بر عهده داشت. به جرات میتوان گفت این نظم حتی تا قبل از روی کار آمدن ترامپ نیز کمابیش به قوت خود باقی بود. در زمان ریاست جمهوری باراک اوباما نشانه های تزلزل در قدرت را میشد مشاهده کرد، اما وی در تلاش بود تا با کمک نهادهای بین المللی تا حدودی این شکاف را پر کند. زمانی براحتی میشد از امریکا بعنوان قدرت برتر جهانی یاد کرد. قدرتی که حضورش هم مایه اطمینان خاطر جهان و هم مایهی ترس و اضظراب عده ای از قدرتها بود. اما به نظر میرسد در حال حاضر بیشتر به یک تهدید تبدیل شده است تا مایهی امنیت و اطمینان بین المللی. چرا که دیگر قدرت سخت افزاری اش، قدرت نرمی ندارد که به پشتوانهی آن حرکت کند. دیگر شاکلهی نظم بین المللی، ماهیت و تدوامش را مرهون چنین قدرتی نیست و یا کمتر از آن تاثیر میپذیرد.
سوال مهمی که در اینجا مطرح میشود این است آیا میتوان انتظار داشت ثبات بین المللی برقرار گردد در حالیکه ابهام و بازی پیچیدهی چند وجهی بین بازیگران بین المللی در حال جریان است؟ در پاسخ بايد گفت وقتی از ابهام در سیاست خارجی قدرتی همچون ایالات متحده سخن به میان می آوریم. بدون شک سخن از ابهام و آشفتگی کل نظام بین المللی کرده ایم. چرا که امنیت، سیاست داخلی و خارجی و ابعاد مختلف رفتار هیچ بازیگری بی تاثیر از این روند نیست و نخواهد بود. اروپا نیز بعنوان قطعه ای مهم از این پازل پیچیده و تاثیراتی که از این روند پذیرفته یا تاثیراتی که بر آن گذاشته، قابل چشم پوشی نیست. موج جدید نئو ناسیونالیسمی که اخیرا برخی از اعضای اتحادیهی اروپا همچون بریتانیا (برگزیت و خروج از اتحادیهی اروپا) را فراگرفته میتواند هشدار بزرگی برای آیندهی اقتصادی و سیاسی این اتحادیه باشد. موجی که انتظار میرود سایر اعضای مستعد را نیز در بر بگیرد و این بدون شک یکی از چالش های بزرگی است که نه تنها اروپا بلکه کل جهان از آن متاثر خواهد شد. واقعیت اینجاست که نمیتوانیم ثبات حاصل از وجود اتحادیه اروپا و اقدامات موثر آن را در بسیاری از تحولات مهم جهانی هم در گذشته و هم در حال حاضر و در آینده انکار کنیم و تزلزل در این اتحادیه به ایجاد گسست در بسیاری از عرصه ها منجر خواهد شد.
آنچه که بر وخامت اوضاع می افزاید، رقابت های شدید منطقه ای است که بخصوص در منطقهی خاورمیانه به وضوح خود را نشان میدهد. رقابت آشکار بین ترکیه، عربستان و سایر دولی که به نوعی داعیهی سرکردگی بر این منطقهی بحران زده را دارند. جنگ نیابتی در منطقه بین بازیگران ملی و گروه های فروملی و فراملی بر ابعاد مسئله میافزاید. جنگی که گسترهی آن به عراق و سوریه و یمن کشیده شد و مشخص نیست چند مرز جغرافیایی و ملی دیگر را درنوردد. به نظر میرسد آنچه این تسری بحران را تسهیل میسازد، گسست بین دولت و ملت و یا حتی نبود چیزی تحت عنوان دولت-ملت باشد.
در چنین شرایطی نه گزینهی معقولی برای توقف بحران وجود دارد و نه انگیزهی جمعی برای این امر. تجارب تاریخی نشان داده هر گاه کشور یا مجموعه ای از کشورها با بحرانی مواجه شوند دخالت یا وساطت موثر کشوری قدرتمند یا یک نهاد بین المللی همچون جامعه ملل و یا سازمان ملل متحد توانسته به حل بحران و یا حداقل توقف آن کمک کند. اما ما در شرایطی قرار داریم که گویا عرصهی سیاست جهان، نقظهی ثقل خویش را از دست داده است. شرایطی که نه سازمان ملل متحد قدرت تصمیم گیری واقعی را دارد و نه ایالات متحده بعنوان اهرمی مهم چنین امری را در الویت اول قرار داده است. با روی کار آمدن دولت ترامپ، آنچه که بیش از همه مورد توجه قرار گرفته، در پیش گرفتن دیپلماسی تجاری است. مسئله ای که وضوح و وفور در سخنران های مطبوعاتی، کتب و رفتار ترامپ قابل مشاهده است. چانه زنی های تاکتیکی جای استراتژی های بلندمدت و سنجیده را گرفته است. اگر چه روابط روسیه و ترکیه هر از گاهی خبر از حل مسئلهی سوریه میدهد اما به نظر میرسد ارادهی کافی برای آن وجود ندارد. مسکو-آنکارا زمانی خواهند توانست مسئلهی سوریه را حل کنند که به نوعی اجماع برسند. اجماعی که نگاهی غیر قیم گونه به سوریه داشته باشند. اجماعی که بر سر میز مذاکرات، عنصر گروه های فروملی و اقلیت های زبانی و دینی را فراموش نکند. در غیر اینصورت باید منتظر نابسامانی های بیشتری باشند. بعید به نظر میرسد خاورمیانه ای با ثبات شکل بگیرد مگر آنکه رژیم های اقتدارگرای این منطقه، مطالبات اکثریت مردمشان را به شکلی معقول پاسخگو باشند.
شاید تاکید صرف بر چند مولفه بعنوان عامل یا بازدارندهی بحران، تحلیل ما را تک ساحتی سازد و بر همین اساس هم تلاش بر این بوده تا هم به نقش دولتها، بازیگران خرد و عوامل خارجی اشاره گردد. اما آنچه که کانون اصلی بحث را تشکیل میدهد مسئلهی اجماع است. به این معنا که تا زمانی که ما نظمی قابل پیش بینی، قوانین مورد قبول همهی دولتها ، به تبع آن نهادها و سازمانهایی قوی نداشته باشیم، همواره باید شاهد آشفتگی و بحران باشیم. جهان ما همواره به سوی سیالیت و چند قطبی بودن در حال حرکت است. جهانی که هم توسط بازیگران دولتی و هم بازیگران غیر دولتی دستخوش حرکت های نوسانی و رو به جلو و عقب است. چه گروه های نظامی سازمان یافته و چه جامعهی مدنی، جهان سیال ما را دستخوش دگرگونی میسازند. جهانی که در آن قدرتهای بزرگ علی رغم سهم و تاثیر فراوانی که در تحولات دارند، به تنهایی قادر به مهار و کنترل درگیری های محلی و ملی و منطقه ای نیستند. اما با این حال این قدرت را دارند که منازعات داخلی و کوچک را تبدیل به بحرانی بزرگتر و آتشی سوزان تر کنند.
بی ارتباط نیست اگر مسئلهی جهانی شدن را نیز به ابعاد بحث حاضر بیفزاییم. ما چه بخواهیم و چه نخواهیم جهانی شدن روند و واقعیتی است که تمامی افراد و دولتها با آن در ارتباطند و از آن تاثیر میپذیرند. بعنوان مثال جنگ داخلی سوریه موجب ظهور پدیده ای بنام بحران پناهجویان شد که این نیز به نوبهی خود به مسئلهی برگزیت در اتحادیه اروپا دامن زد و نیز عواقب سیاسی و اقتصادی فراوانی برای سایر دول دارد. در چنین شرایطی شاید برخی از کشورها بهترین گزینه را در شرایط موجود این بدانند که با تمرکز بر داخل، از مسائل بین المللی به دور بمانند و بیشترین توجه و اقبال را متوجه شهروندان خویش و در حوزه ی جغرافیایی خویش داشته باشند. مصداق بارز آن نیز انگلستان است. اما واقعیت این است که صلح و رفاه در عرصه داخلی و بین المللی زمانی محقق خواهد شد که مدیریت و همکاری بین المللی و اجماع بین دول وجود داشته باشد.
راهکارهای موجود حل بحران
بسیاری از سیاستمداران برای خروج از این وضعیت معتقدند که باید حول محور مبارزه با تروریسم متحد شد و هدف تمام کشورها نابودی تروریسم باشد. اما این نوع نگاه به مسئله دارای یک اشکال جدی است و آن اینکه تروریسم صرفا یک تاکتیک است و مبارزه با یک تاکتیک را نمیتوان بعنوان استراتژی تعریف کرد. مسئلهی اصلی اینجاست که گروه های جهادی از جنگ ها و فروپاشی دولتها و در واقع از وضعیت نابسامان دول بهره برداری میکنند و از آن برای رسیدن به قدرت و تثبیت قدرت خویش پله میسازند و در نهایت باعث ظهور و تداوم هرج و مرج میگردند. پس شاید بهتر باشد بگوییم کانون توجه تحلیل ما دولتهای ضعیف و شکننده ای هستند که از چند زاویه ضربه پذیرند:
1- از بعد داخلی و در ارتباط با گروه های مختلف جامعه و اینکه نارضایتی از اوضاع سیاسی و اقتصادی در نهایت در عمل خود را نشان دهد و دراصطلاح علوم سیاسی، silentmajority یا همان اکثریت خاموش به یکباره فوران کنند
2- از بعد منطقه ای و از سوی همسایگانی که در تلاشند با ایفای نقش در این کشورها یا سودای رهبری، منطقه مذکور را در دست گیرند و هم در ابعاد مختلف برای خود مشروعیت زایی کنند.
3-از بعد بین المللی از سوی قدرتهای بزرگ، رژیم های بین المللی و مجامع حقوق بشری متهم به اقتدارگرایی و شکستن قوانین بین المللی میشوند.
4- همواره گروه های ناراضی بسیاری از جمله گروه های قومی، مذهبی و نژادی در هر جامعه ای وجود دارند که بی صبرانه در انتظار وقوع جرقه ای برای کنترل و در دست گرفتن وضعیت موجود یا تغییر وضع موجود به نفع خویش هستند. این گروه ها ممکن است در خارج از مرزهای آن کشور نیز با افراد دیگر دارای تشابه گروهی از جمله زبانی، مذهبی و … باشند.
چنین وضعیتی موجب میشود با اعتماد به نفس بیشتری علیه وضع موجود بشورند. وضعیتی که بدون شک نه تنها کشور مذکور و مرزهای داخلی آن را، بلکه سایر دولتها را نیز با چالش مواجه میسازد. اینجاست که دیگر صرف تلاش یک دولت برای کنترل اوضاع پاسخگو نیست و نیازمند اجماع فکری و در درجهی بعد اقدام جمعی دول دیگر است. اما پیچیدگی مسئله آنجایی آغاز میشود که یکی یا چند دولت علی رغم مرتبط بودن به مشکل، بخواهند اقلیت یا اقلیت های ناراضی دولتی خاص را تحریک کرده و یا حمایت کنند. در مقابل ممکن است سایر بازیگران منطقه ای نیز به اقدام متقابل دست بزنند که بر پیچیدگی بیشتر موضوع میافزاید.
نکتهی کلیدی که باید بدان اشاره کرد این است که نظام بین الملل قبل از هر چیز نیازمند یک استراتژی جامع و همه جانبه در راستای پیشگیری از منازعه است نه در پیش گرفتن تاکتیک های کوتاه مدت بعد از وقوع منازعه و بحران. نظام بین الملل نیز به نوبهی خود متشکل از کشورهاست و چنین اقدامی بدون اجماع کشورها میسر نیست. طرح مسئلهی اجماع حول بحرانهای منطقه ای و بین المللی، اصطلاح دشمن مشترک را به ذهن نگارنده متبادر ساخت. اصولا نگاهی منفی به این اصطلاح در مجامع آکادمیک وجود دارد. چرا که این اصطلاح بیشتر در بارهی کشور یا کشورهایی ایدئولوژیک به کار میرود که برای مشروعیت سازی خویش در عرصهی داخلی، به چنین گزینه ای متوسل میشوند و در واقع با خلق یک دشمن مشترک در نگاه جامعه، به افزایش عمر حکومت خویش کمک میکنند. اما در اینجا قصد دارم برداشتی دیگر از دشمن مشترک داشته باشم. به این معنا که فارغ از نوع استفاده ای که از آن میشود، باید گفت تعریف یک دشمن مشترک بعنوان تروریسم و رادیکالیسم برای تمامی دولی که با چنین پدیده ای دست و پنجه نرم میکنند، میتواند به ثبات داخلی و بین المللی کمک کند. اما مشکل اینجاست که این کشورها با تفاسیر متفاوتی که از دین، جامعه، حکومت و امنیت دارند، تعاریفشان نیز از دشمن مشترک متفاوت است. به این معنا که ممکن است جنگ با گروهی خاص از نظر یک دولت مقدس قلمداد شود و از نگاه دولتی دیگر، جنایت و تروریسم. در واقع نوع نگاه درونی است که تصمیمات کلان خارجی بازیگرانمختلف منطقه ای و بین المللی را سمت و سوق میدهد.
دو مفهوم مهم دیگری که باید مطرح ساخت و بی ارتباط با مبحث امنیت دسته جمعی کشورها نیست مسئلهی peace keeping یا همان صلح بانی و peace making یا همان صلح سازی است. در واقع نوع نگاهی که کشورها به مسائل امنیت داخلی و بین المللی و بحران ها دارند نگاهی عمیق و ریشه دار نیست. بلکه بر اساس نسخه های کوتاه مدتی است که صرفا بحران را برای مدتی مسکوت میسازد. در واقع اگر در کنار صلح بانی، صلح سازی را مورد توجه قرار دهیم، نگاهی ژرف تر به بحرانها کرده ایم.