دکترین خاورمیانهای ترامپ: بازگشت به استراتژی موازنه فرا ساحلی
مهدیه معدن نژاد
پژوهشگر موسسه آینده پژوهی جهان اسلام
سخنرانی رئیس جمهور ایالات متحده خطاب به مردم این کشور در توضیح چرایی انجام حملات موشکی اخیر علیه مواضع دولتی سوریه، در حالی برخی از طرفداران سیاستهای تهاجمیتر در قبال خاورمیانه را ناامید کرده است که به نظر میرسد دست کم با استقبال تحلیلگران واقعگرای روابط بینالملل روبهرو شده باشد. در همین راستا «استفان والت»، از نظریهپردازان برجسته واقعگرایی تدافعی، سیاستهای ترامپ را در چارچوب تلاش برای بازگشت به استراتژی موسوم به «موازنه فرا ساحلی» میداند؛ یعنی همان سیاستی که ایالات متحده در سالهای جنگ سرد (از 1945 تا 1992) کمابیش دنبال میکرد اما آن را در پی سیاست موسوم به «مهار دوگانه» کنار گذاشت.
هرچند سخنرانی دونالد ترامپ در واقع در جهت توجیه حمله محدود نظامی این کشور علیه سوریه بود اما در مقام تحلیل نباید کنه پیام وی تحت الشعاع هیاهوی مذکور قرار بگیرد. به همین دلیل است که برخی از تحلیلگران از جمله «مارتین ایندیک» (تئوریسین سیاست مهار دوگانه ایران و عراق در دوران بیل کلینتون) محتوای این سخنرانی را دکترین ترامپ برای خاورمیانه میخوانند. درست است که بیزاری شخصی ترامپ از سلف خود بر کسی پوشیده نیست و اکثر تحلیلگرانی که سیاست وی در حوزههای مختلف خارجی را مورد بررسی قرار میدهند به این نکته اشاره دارند که رئیس جمهور کنونی امریکا تلاش میکند تا فاصله خود را با باراک اوباما نشان دهد اما بیشتر به نظر میرسد این امر، تلاشی ظاهری است. به عبارت دیگر شاید ترامپ در موضوعی که هزینه سیاسی و نظامی چندانی برای واشنگتن ندارد (مثل عملی کردن تهدید به حمله نظامی در واکنش به استفاده ادعایی از سلاح شیمیایی در سوریه توسط دولت) میتواند فاصله خود را با اوباما حفظ کند اما در سیاستهای کلان خاورمیانهای تفاوت زیادی با وی ندارد.
البته بعضی از تحلیلگران نظر دیگری نسبت به این موضوع دارند. برای مثال جان مرشایمر از جمله کسانی است که معتقد است در حالیکه سیاست خارجی دولت اوباما و دولت بوش تفاوت چندانی با یکدیگر نداشت که ترامپ با حرکت به سمت استراتژی موازنه فرا ساحلی، در مسیر متفاوتی با اسلاف خود قرار دارد. گرایش ترامپ به خروج نیروهای نظامی از منطقه (حتی به اعتقاد مرشایمر از خلیج فارس که هرچند به نظر میرسد با واقعیت فاصله زیادی دارد)، عدم تمایل به گسترش دموکراسی و سیاست تغییر رژیم (نظیر آنچه بوش در عراق و اوباما در لیبی انجام دادند) از جمله مصادیق مورد اشاره این تحلیلگر برجسته امریکایی و از نظریهپردازان واقعگرایی تهاجمی است. هرچند شاید بتوان در رابطه با اصرار ترامپ مبنی بر خروج نیروهای نظامی امریکایی از خاک سوریه و احتمالا عراق از یک طرف و عدم تلاش برای دموکراسیسازی از طرف دیگر با مرشایمر موافق بود اما بعید است با توجه به سیاستهای کاخ سفید در قبال ایران که متوجه تغییر نظام سیاسی حاکم است، بتوان این ادعا را پذیرفت که ترامپ از سیاست تغییر رژیم عدول کرده است.
برخلاف مرشایمر، ایندیک معتقد است سخنرانی اخیر ترامپ درباره سوریه در عمل ثابت کرده که رئیس جمهور فعلی امریکا -همچون اوباما- در خاورمیانه به اصطلاح از پشت سر رهبری میکند. به عبارت دیگر برخلاف ادعاها، ترامپ دارای استراتژی خاورمیانه است: در این استراتژی، شریکان خاورمیانهای امریکا- هم دموکراتها و هم اقتدارگرایان- را میپذیرد و تا آنجا که توانایی پرداخت دارند، به آنها سلاح میفروشد اما این وظیفه آنها است که هزینه مقابله با مشکلات خود در خاورمیانه «پر دردسر» را تقبل نمایند. استراتژی موسوم به موازنهسازی فرا ساحلی برخلاف انزواگرایی بر این باور استوار است که مناطقی خارج از نیم کره غربی وجود دارند که ارزش این را دارد تا خون و جان امریکایی در آن هزینه شود. هرچند اهداف این استراتژی محدود است و شامل ترویج صلح نمیگردد.
اما ترامپ در سخنرانی مذکور به چه نکاتی توجه داشت که واقعگرایان را به این نتیجه رساند که رئیس کاخ سفید دوباره به سیاست موازنه فرا ساحلی بازگشته است؟ میتوان این نکات را به صورت زیر خلاصه کرد: اول تاکید بر بازسازی دوستیها در سراسر خاورمیانه؛ اساسا حفظ دوستیهای منطقهای از اولویت قابل توجهی برای مقامات ارشد کابینه ترامپ برخوردار است. ژنرال جیمز متیس- وزیر دفاع- تقریبا یکسال پیش از ورود به دولت کنونی امریکا، در جریان یک سخنرانی به صراحت بر این اهمیت تاکید و ارزش حفظ دوستیهای منطقهای صحبت کرد. اما حفظ دوستیها در راستای هدف مشخصی است که در واقع دومین نکته سخنرانی ترامپ را شامل میشود: درخواست از شریکان واشنگتن برای به عهده گرفتن مسئولیت بیشتر تامین امنیت منطقه خود.
درست است که مشارکت از جمله مفاهیم کلیدی تعریفکننده دکترین خاورمیانهای اوباما نیز محسوب میشود اما تیرگی کمسابقه در روابط واشنگتن در دولت سابق با شریکان منطقهای خود، میتواند نشاندهنده عدم موفقیت دولت اوباما در این زمینه باشد؛ این در حالی است که وی همچون ترامپ بر ضرورت مسئولیتپذیری امنیتی کشورهای منطقه تاکید داشت. بنابراین به نظر میرسد مقامات فعلی امریکا نمیخواهند اشتباه قبل را تکرار کنند بلکه در تلاش هستند تا با حفظ دوستیهای منطقهای خود، بار مسئولیت تامین امنیت را به دوش آنان بگذارند. این برونسپاری مسئولیت (همانطور که دولت اوباما به دنبال آن بود) در جایگزینی سربازان امریکایی با نیروهای بومی عربی، عدم پذیرفتن مسئولیت سرنگونی دیکتاتورها و تامین صلح و امنیت در خاورمیانه عینیت مییابد. در نهایت میتوان گفت ترامپ سرنوشت خاورمیانه را به دست مردم خود منطقه قرار داد نه واشنگتن.
واقعگرایانی نظیر والت و مرشایمر، با وجود آنکه اروپا، آسیای شمال شرقی و خلیج فارس را سه منطقه مهم به لحاظ استراتژیک برای امریکا میدانند اما معتقدند این کشور باید وضعیت نظامی خود را مطابق وضعیت توزیع قدرت در هر کدام از این مناطق بسنجد. به عبارت دیگر اگر هیچ هژمون محتملی در این مناطق وجود نداشته باشد، دلیلی وجود ندارد که نیروهای زمینی و هوایی امریکا در آنجا مستقر شوند. همچنین با استناد به اینکه سالها طول میکشد تا کشوری بتواند بر منطقهای مسلط شود، امریکا زمان کافی برای پاسخگویی لازم را دارد. بنابراین در این وضعیت امریکا باید نیروهای منطقهای را به خط مقدم دفاع در برابر هژمون محتمل تبدیل کند و به آنها اجازه دهد که موازنه قدرت را در همسایگی خود حفظ نمایند. در این وضعیت، هرچند واشنگتن به متحدانش کمک میکند و اگر در معرض مغلوب شدن قرار گرفتند، به آنها قول حمایت هم میدهد اما از استقرار تعداد زیادی نیروی امریکایی در خارج خودداری مینماید. بدین ترتیب واشنگتن مسئولیت جلوگیری از ظهور قدرتهای هژمونی منطقهای را به عهده کشورهای هر منطقه میگذارد چرا که آنها منافع بیشتری در جلوگیری از ظهور این دولتها دارند. هرچند اگر این قدرتها نتوانستند خودشان هژمون را مهار کنند، نوبت امریکا است که وارد عمل شود و با استقرار نیروهای نظامی کافی، موازنه قدرت را به نفع خود تغییر دهد.
بنابراین میتوان این نتیجهگیری را کرد که ترامپ همسو با اوباما بر لزوم مسئولیتپذیری بیشتر دولتهای منطقه برای تامین امنیت، حل و فصل منازعات و مهار هژمون محتمل تاکید میکند. اما در اینجا سه نکته قابل ذکر وجود دارد. اول اینکه ترامپ قرائت مسلط ائتلاف سعودی- اماراتی-اسرائیلی از منطقه (به ویژه از تهدیدات ادعایی ناشی از ایران) را تمام و کمال میپذیرد. این موضوع نه تنها با مشی اوباما متفاوت است بلکه با اصول استراتژی موازنه فرا ساحلی هم فاصله دارد. این پذیرش با حمایتهای غیر مشروط از شریکان منطقهای همراه است که در عین حال میتوانند به گونهای عمل کنند که با منافع حقیقی واشنگتن سازگار نباشد.
نکته دوم این است که روابط این شرکا با کاخ سفید برخلاف دوران اوباما صمیمانه و در یک جهت به نظر میرسد. اگر قدرتهای منطقه به خاطر فاصله گرفتن امریکای اوباما از خاورمیانه و ورود آن به مسائل فقط در صورتیکه منافع اصلی این کشور را به خطر میانداخت، ناراضی بودند، چگونه میتوانند با سیاستهای مشابهی از طرف دولت ترامپ رضایت داشته باشند؟ قسمت خطرناک سیاستهای خاورمیانهای ترامپ میتواند در همین موضوع نهفته یعنی پذیرش مسئولیت بیشتر امنیتی توسط دولتهای منطقه مشروط به برخورداری از حمایت تمام و کمال از یک طرف و اختیارات غیر مشروط از طرف دیگر باشد. به عبارت دیگر کشورهای منطقه با ایفای نقش بیشتر در حفظ موازنه قدرت در برابر هژمون محتمل به خودی خود مخالفتی ندارند اما منوط به اینکه در اجرای این نقش از اختیارات کافی هم برخوردار باشند، نه اینکه در نقطهای که با سیاستهای واشنگتن در قبال منطقه تقابل پیدا میکند (هرچند اهداف این کشورها را تامین مینماید) توسط مقامات این کشور متوقف شوند.
نکته سوم مربوط به بحث توانمندیهای واقعی شریکان امریکا در منطقه برای به عهده گرفتن نقش موازنهگر بومی است. سوال اینجا است که آیا این کشورها علیرغم ثروت قابل توجه و خرید جدیدترین سلاحهای نظامی میتوانند بدون حضور فیزیکی امریکا (یعنی در همان وضعیت پیش از 1991) در قامت موازنهگر رقیبان خود از جمله ایران عمل کنند؟ بر همین اساس میتوان این نکته را در نظر گرفت که ترجیح اصلی قدرتهای منطقهای شریک واشنگتن به بقای حضور فیزیکی نیروهای امریکایی باشد.
در مجموع میتوان گفت دکترین خاورمیانهای ترامپ- اگر بتوانیم آن را اینگونه بنامیم- تمایل به بازگشت به استراتژی سنتی موازنهسازی فرا ساحلی دارد؛ این البته راهی است که اوباما به دنبال طی کردنش بود اما در عمل در آن با ناکامیهایی روبهرو شد. بر همین اساس میتوان گفت اگر مشکلات و خلاءهای ذکر شده در سیاست خارجی ترامپ هم رفع نگردد، میتواند در نهایت این دولت را هم در محقق ساختن استراتژی مطلوب واقعگرایان- در مقابل لیبرالیستهای مداخلهگرا- با بنبست روبهرو کند. در صورتیکه استدلال واقعگرایان درباره این چرخش درست باشد، مسئله اصلی برای تصمیمسازان تهران این است که باید در مواجهه با این چرخش استراتژی چگونه تصمیمگیری نماید؟ فراموش نکنیم که هدف این موازنهسازی، ایران است. بنابراین اگر بار مسئولیت این موازنهسازی بر دوش قدرتهای منطقهای قرار بگیرد، آن هم در حالیکه از حمایت نامحدود ترامپ و اختیارات نامشروط برخوردار باشند، چه نتایجی برای تهران به دنبال دارد؟ این سیاستها- از تبلیغات ضد ایران تا حمایت از تحریمها تا حتی جنگ مستقیم-اگر مهار نشود، میتواند بحرانهای کنونی منطقه را تشدید هم کند که به تبع بر جایگاه و منافع ملی ایران هم به شدت تاثیرگذار است.