چگونه ایالاتمتحده خاورمیانه را از دست داد
منتشره در نسخه می/ژوئن نشریه فارن افرز
مترجم: سجاد عطازاده
در مارس 2023، چین اعلام نمود که در تجدید روابط بین ایران و عربستان سعودی نقش میانجی را داشته است؛ گزارهای که سبب گشت بار دیگر بر کاهش سریع نقش ایالاتمتحده در منطقه خاورمیانه مهر تأیید زده شود. اندکی پس از روی کار آمدن جو بایدن، واشنگتن خروج ناشیانه خود از افغانستان را تکمیل کرد؛ کشوری که آمریکا 20 سال تلاش کرده بود آن را به دامان غرب بکشاند اما توفیقی حاصل نکرده بود. سپس، بایدن که در مقام نامزد ریاست جمهوری به دلیل دخالت ادعایی محمد بن سلمان در قتل جمال خاشقچی، عربستان سعودی را با اطلاق صفت “منزوی ” نقره داغ نموده بود، بهزودی متوجه شد که سعودیها درخواست ایالاتمتحده برای افزایش تولید نفت را رد می نمایند. در همین حال، تلاشهای دیپلماتیک ایالاتمتحده برای احیای توافق هستهای ایران در بحبوحه موج خشونتآمیز سرکوبها توسط رژیم ایران شکست خورد. دولت بایدن همچنین تنها به نظاره روی کار آمدن افراطی ترین دولت راست اسرائیل نشست؛ دولتی که هدف های دموکراتیک این “کشور ” را تهدید می کند، سبب آغاز موج جدیدی از خشونت ها شده است و پیمان های ابراهیم را که با وساطت ایالاتمتحده حاصل شده بود، به خطر انداخته است.
باید به کارشناسان متخصص حق داد که به گمانه زنی درباره افول دائم نفوذ ایالاتمتحده در خاورمیانه بپردازند یا از خود بپرسند که آیا دولت آمریکا در بحبوحه جنگ اوکراین و افزایش رقابت ایالاتمتحده با روسیه و چین، اصلاً وقعی به مسائل خاورمیانه مینهد یا نه؟ اگرچه باراک اوباما و دونالد ترامپ درباره “چرخش ” از خاورمیانه و روی آوردن به سمت آسیا، به لفاظی پرداختند، اما هر دو آنها به نقشآفرینی در چندین لشکرکشی نظامی و ابتکار دیپلماتیک کلان روی آوردند که ازجمله نمونه های آنها میتوان به ترویج دموکراسی در جریان قیام های عربی و مهندسی صلح بین اسرائیل با بحرین، مراکش، سودان و امارات اشاره نمود. اما امروزه و علیرغم چالش های گسترده در این منطقه- ازجمله ویرانی های جنگ داخلی در لیبی، سوریه و یمن؛ زوال اقتصادی در مصر، لبنان و تونس؛ تهدیدهای فزاینده ناشی از تغییرات آب و هوایی، نابرابری و بیثباتی در سطح منطقه و احیای همه جانبه – مقدار بسیار کمی از آن برنامه جاهطلبانه ایالاتمتحده باقی مانده است.
استیون سایمون[1]، عضو سابق شورای امنیت ملی آمریکا و کارشناس کهنهکار امور خاورمیانه، در کتاب خود به نام “توهم بزرگ: ظهور و سقوط جاهطلبی آمریکا در خاورمیانه[2] “، تلاش میکند توضیح دهد که چگونه این فروپاشی رخ نمود. سایمون با ردیابی تلاشهای ایالاتمتحده برای شکل دادن به منطقه از انقلاب ایران در سال 1357 تا بازگشت بنیامین نتانیاهو به قدرت در اسرائیل در دسامبر 2022، درسهای آشکاری میگیرد: راهبرد واشنگتن در خاورمیانه، همانطور که از عنوان کتاب هم پیدا است “توهم آمیز ” بوده و محصول قرار دادن مداوم کلان ایده هایی توسط سیاستمداران مختلفی در کنار یکدیگر است که نیات خوبی درباره منطقه ای دارند که آگاهی زیادی از آن ندارند و اهمیت کمتری هم برای آن قائل هستند. همانطور که او مینویسد، “این داستانی است از سوءتفاهمهای فاحش، اشتباهات وحشتناک و مرگ و ویرانی در مقیاسی بسیار بزرگ.” نتیجهگیریهای مؤلف درست هستند اما شاید کافی نباشند. سؤال فوریتری که امروز در پیش روی ما قرار دارد این است که آیا- و چگونه- واشنگتن میتواند از این اشتباهات فاجعهبار درس بگیرد تا در عصر کاهش نفوذ ایالاتمتحده، رویکردی سازندهتر ایجاد کند؟
هشت نوع شکست
استیون سایمون با ارائه یک بررسی جامع و معتبر از سیاست ایالاتمتحده در خاورمیانه در طول نیمقرن گذشته، قصد آن را دارد تا “جهانبینی نویسنده را در جایگاه شاهد و مورخ ” منتقل کند. او مطمئناً اعتبار لازم را برای انجام این کار دارد؛ زیرا مستقیماً در بسیاری از سیاستها و راهبردهایی که در کتاب مذکور به رشته تحریر درآورده است، دخالت داشته است. سایمون در دولتهای ریگان و دولت اول بوش در وزارت امور خارجه آمریکا مشغول بود و در دولتهای کلینتون و اوباما نیز سابقه کار در شورای عالی امنیت ملی را دارد. در بین دوره های تصدی دولتی نیز، سمتهای ارشدی در چندین اتاق فکر و دانشگاه داشته و کتابهای مشهوری درباره تروریسم و خاورمیانه نوشته است.
اما نکته جالب آن است که او علیرغم مناصبی که بر عهده داشته است، اکنون سیاست هایی را که در شکل گیری آنها نقش داشته است، تحسین نمی کند. درواقع، او بر این باور است که در طول دهههای حضور او در دولت های مختلف آمریکا، تلاشهای ایالاتمتحده در خاورمیانه اغلب یک کار احمقانه بوده است. برنامههای بلندپروازانه برای تضمین ثبات، ترویج دموکراسی و خنثی کردن تروریسم اغلب در عوض منجر به تقویت خودکامگی، تشدید فلاکت اقتصادی و تحریک خشونت گشته است. سایمون مینویسد: “این توهم ریشه در این اعتقاد داشت که حقایق مهم نیستند و فقط نیت ها اهمیت دارند؛ ما واقعیت را خلق و در آن زندگی میکنیم، ظرفیتهای ما نامحدود است و اهداف سیاست ما هیچ عاملیتی ندارند. این گزاره ها ادعاهایی قوی هستند اما سایمون بر آنها پایبند است. همانطور که او اشاره می نماید، این واقعیت که سیاستگذاران ایالاتمتحده، ازجمله خود او، میخواستند خاورمیانه را به مکانی بهتر تبدیل کنند و درعینحال منافع راهبری واشنگتن را پیش ببرند، “تبرئه کننده ” نیست، بلکه قلب مشکل به شمار میرود.
این کتاب داستان هشت دوره متوالی ریاستجمهوری ایالاتمتحده را روایت می کند که علیرغم مبهم نمودن روندهای کلان تاریخی، وضوحی ترتیبی را در اختیار ما میگذارد. کتاب با مذاکره جیمی کارتر درباره توافقنامه کمپ دیوید- توافقنامه صلح تاریخی 1979 بین اسرائیل و مصر- آغاز میشود. به گفته سایمون، دخالت ایالاتمتحده در خاورمیانه تا پیشازاین توافق نسبتاً کم بود و در بیشتر موارد، روسای جمهور آمریکا، دوایت آیزنهاور، جان اف کندی و لیندون جانسون، از این منطقه “پرهیز می نمودند ” و مداخله نظامی را به بریتانیا واگذار می کردند. اما پس از کمپ دیوید، وضعیت بهطور قطعی تغییر کرد. سایمون مینویسد: “درواقع پس از سال 1979 است که شاهد نظامی شدن سیاست آمریکا در خاورمیانه هستیم.”
از نظر سایمون، پیامدهای این تغییر را میتوان در همهچیز مشاهده کرد: از مداخله ناموفق دولت ریگان در جنگ داخلی لبنان در اوایل دهه 1980 گرفته تا حمله بیسامان ناتو به رهبری ایالاتمتحده به لیبی پس از سال 2011. او با عبور سریع از توافقنامه کمپ دیوید، صفحات زیادی را به سیاست تأسفبار کارتر در قبال ایران اختصاص میدهد که با تلاش فاجعهبار برای نجات گروگانهای آمریکایی در تهران به پایان رسید. در تخمین او، این خطای غیراجباری به پیروزی رونالد ریگان در رقابت ریاست جمهوری 1980 کمک کرد و نقش خاورمیانه را در سیاست انتخاباتی آمریکا به طرز چشمگیری تقویت کرد. سایمون در فصلی از کتاب که به ریگان اختصاصیافته است، واکنشهای او به تروریسم، حمله اسرائیل به لبنان در سال 1982 و رسوایی ایران-کنترا را مرور میکند و به این نتیجه میرسد که ” در دو دولت او، هیچ اتفاقی از سوی آمریکا در خاورمیانه نیفتاد که سبب بهبود وضعیت واشنگتن شود.”
در طول دوره مهم ریاست جمهوری جورج بوش پدر نیز، ایالاتمتحده نیروهای عراقی را از کویت بیرون راند و سپس در کنفرانس مادرید در سال 1991، به آغاز چندین دهه مذاکرات بین اسرائیلیها، فلسطینیها و بعضاً سایر کشورهای عربی کمک کرد. با این حال، از نظر سایمون، دولت بوش نتوانست موفقیت دیگری کسب نماید. از منظر او، پیروزی در جنگ خلیجفارس و آغاز روند صلح اسرائیل و فلسطین “توهمات دوگانهای ” بودند که بوش برای بیل کلینتون به ارث گذاشت. در دولت کلینتون، قراردادهای اسلو- دو توافقنامه که در سالهای 1993 و 1995 امضا شدند- موجب به رسمیت شناختن متقابل اسرائیل و سازمان آزادیبخش فلسطین شد اما هیچ پیشرفت واقعی در ایجاد کشور فلسطین حاصل نشد و تلاشهای دوره دوم کلینتون برای تضمین یک توافق صلح واقعی بینتیجه ماند. درنهایت و پس از چندین سال امید، میراث کلینتون برای بوش پسر تفاوت چندانی با آنچه از بوش پدر باقی مانده بود، نداشت.
از دید سایمون، حملات 11 سپتامبر 2001 از سوی القاعده به ایالاتمتحده، نظامی شدن سیاست آمریکا در خاورمیانه را به اوج رساند. به همان اندازه که خود این حملات شگفتانگیز بود، ناکامی کاخ سفید در پیشبینی وقوع آنها سایمون را مات و مبهوت کرد: “بعدها باورنکردنی به نظر میرسید که دولت بوش نسبت به هشدارهای اطلاعاتی درباره یک حمله قریبالوقوع بیتوجه بوده باشد.” علاوه بر این، تیم بوش بعدها ماهیت تهدید جهادی را تغییر داد و از 11 سپتامبر برای توجیه انتقامجوئی نو محافظهکاران و جنگ طلبانی که از دولت های ریگان و بوش پدر بازیافت گشته بودند، استفاده کرد. بهزودی، بهجای، اسامه بنلادن، هدف اصلی صدام حسین شد؛ این اتفاق در حالی افتاد که مقامات ضد تروریسم آمریکا معتقد بودند که دیکتاتور عراق هیچ ارتباط معنیداری با گروه تروریستی القاعده ندارد.
نتیجه این اتفاقات تهاجم و اشغال عراق بود که در آن یک گروه تروریستی و حتی افراطیتر ضدآمریکایی – داعش – بالیده شد. در میان این درگیری پرهزینه و اتفاقات مشابه آن در افغانستان، پیشرفت چندانی در تأمین منافع ایالاتمتحده یا بهبود وضعیت خاورمیانه حاصل نگشت. قضاوت سایمون درباره این سالها ویرانگر است. دولت بوش با این باور که ایالاتمتحده “بزرگترین قدرت روی زمین ” است، ” در جنگ های عراق و افغانستان شکست خورد و صدها هزار نفر را کشت یا به کشتن داد.”
دولت اوباما در حالی روی کار آمد که میخواست از این وضعیت بغرنج خارج شود اما با ظهور داعش که تلاشهای رئیسجمهور برای عقبنشینی از عراق را خنثی نمود و همچنین قیامهای غیرمنتظره اعراب در سالهای 2010 تا 2011 دوباره پای آن به خاورمیانه باز شد. در پی سخنرانی پر استقبال اوباما در سال 2009 در قاهره که نوید شروع جدیدی در سیاست ایالاتمتحده در منطقه را میداد، واکنشهای مبهم دولت به شورشهای مردمی علیه رژیمهای متحد ایالاتمتحده باعث شد که دموکراتها و خودکامهها بهطور یکسان احساس خیانت کنند. از منظر سایمون، طنز تلخ این است که تنها دستاورد مهم اوباما، توافق هستهای 2015 با ایران، تقریباً به فوریت توسط ترامپ رد شد. دولت او در عوض یک کمپین فشار انتقامجویانه اما ناکارآمد را علیه جمهوری اسلامی آغاز کرد و درعینحال رژیمهای خودکامهای را که واشنگتن مدتها بود با نگرانی به آنها تکیه میکرد، ازجمله مصرِ عبدالفتاح السیسی و بهویژه دولت سعودی که توسط شاهزاده محمد بن سلمان در حال تغییر شکل بود، پذیرفت. دولت ترامپ همچنین تظاهر به حمایت آمریکا از روند چند دهه ای صلح اسرائیل و فلسطین را کنار گذاشت و بهجای آن تصمیم گرفت سفارت آمریکا را به اورشلیم منتقل کند و توافقنامه ابراهیم را مهندسی کند. این توافق، اسرائیل و چهار کشور عربی – بحرین، مراکش، سودان و امارات متحده عربی – را گرد هم آورد؛ این چهار کشور ظاهراً در نگرانی از ایران با اسرائیل هم جهت بودند، مشتاق تجارت با تلآویو به شمار میرفتند و دیگر چندان وانمود نمی کردند که سرنوشت فلسطینی ها برای آنها حائز اهمیت است.
سایمون معتقد است که کنشگری معاملاتی ترامپ سبب تشدید ماهیت آشفته سیاست خاورمیانه ای ایالاتمتحده گشت؛ سیاستی که بین اعتقادات مربوط به ترویج دموکراسی و دیدگاه های واقع گرایانه درباره تسلط راهبردی نوسان می نمود. سایمون می نویسد: ” خاورمیانه ترامپ بدتر از خاورمیانه اوباما در چهار سال قبل بود.” ترامپ اقدامات بسیاری برای تسریع فرسایش نفوذ ایالاتمتحده در خاورمیانه انجام داد و با اوباما در آنچه “احساس رو به کاهش سودمندی، هدفمندی و اثربخشی تعامل و بهویژه مداخله نظامی آمریکا در خاورمیانه ” میخواند، مشترک بود. زمانی که بایدن در سال 2021 به قدرت رسید، راهبرد ایالاتمتحده خود-ویرانگری بود و نه دوستان و نه دشمنان در میان کشورهای پیشرو خاورمیانه وقع چندانی به ایالاتمتحده یا سیاست آن نمی نهادند.
بدترین دشمنانِ خودمان
با توجه به مقیاس خارقالعاده دخالت آمریکا در خاورمیانه در چهار و نیم دهه گذشته، چرا سیاستهای ایالاتمتحده در این منطقه بهطور پیوسته بیثمر بوده است؟ سایمون چندین پاسخ به این پرسش ارائه میدهد. اولین و پررنگترین گزاره در ارزیابی او به افرادی مربوط میشود که مسئول تدوین این راهبرد به شمار میروند. حلقه درونی تیم کارتر “ناکارآمد ” بود. دولت ریگان مملو از “رقبای انتقادناپذیر، منحرف و سرکشی ” بود که دیدگاهشان درباره روند صلح اعراب و اسرائیل “تقریباً احمقانه ” به شمار میرفت. تیم جورج بوش پدر براثر “تلألؤ قدرت ایالاتمتحده و خیالپردازیهای آرزومندانه ” “کور ” شده بود. مشاوران خاورمیانهای کلینتون “به دلیل توجه به دکترینهای معیوب دچار مشکل شده بودند.” جورج بوش پسر “بهطور آشکاری کوته نگر، بی اعتنا و بلهوس ” و دارای “رویکردی خام به معضلات سیاست خارجی ” بود. وضعیت اوباما در لیبی نشان دهنده هیچ نیت بدی نبود بلکه تنها حکایت از “بیکفایتی ” داشت. ترامپ هم که پرونده خاورمیانه را به دامادش جرد کوشنر سپرد که به دنبال “سرمایهداری رفیق سالارانه و نفع خود “سپرد. پس از خواندن این توصیفات، مقاومت در برابر این نتیجهگیری که دلارهای مالیات دهندگان ایالاتمتحده صرف پرداخت حقوق مجموعه حیرتانگیزی از افراد شرور و سرکش شده است، دشوار می باشد.
عامل دیگری که به همین اندازه برای سایمون اهمیت دارد، یک فرآیند سیاستگذاری عمیقاً معیوب است. سیاست خاورمیانه ای ایالاتمتحده، بهجای عقل سلیم یا بینش راهبردی، همواره توسط “الزامات سیاسی، انگاره های تثبیت شده ایدئولوژیک، انگیزههای عاطفی و یک فرآیند هماهنگی شکلگرفته است که نوعی اجماع بین سازمانی را از سوی اعضای کابینه که اولویتهایشان اغلب باهم ناسازگار است، ضروری میسازد.” سایمون معتقد است که حتی مستعدترین تحلیل گران هم در این وضعیت در اجرای ایده های خوب مشکل خواهند داشت. سایمون نمیتواند در مقابل وسوسه یادآوری این نکته به خوانندگان خود مقاومت کند (و نمیتوان او را مقصر دانست) که 18 ماه پیش از حملات یازده سپتامبر، او به همراه، دانیل بنجامین، کارشناس مبارزه با تروریسم، مقالهای در نیویورکتایمز منتشر کردند و هشدار دادند که بهزودی “یک حمله منجر به تلفات جمعی علیه ایالاتمتحده توسط تندروهای سنی رخ خواهد داد “. این مقاله برای ادراک عملیاتی و هشدار اولیه فراتر از کافی بود.
بااینحال، توضیحات دیگری هم برای شکستهای خاورمیانهای ایالاتمتحده وجود دارد که سایمون از آنها غفلت میکند. با سازماندهی درون مایه کتاب توهم بزرگ حول دولتهای متوالی، او مجبور است چرخههای سیاسی را که انتخابهای کوتاهمدت سیاستی را شکل میدهند، مورد توجه قرار دهد و به تمایلات ملی و تحولات جهانی گستردهتر، وقعی ننهد. با پایان یافتن جنگ سرد، پیروز گرایی آمریکا مانع از نوعی جستوجوی روحی در واشنگتن شد که میتوانست سبب شکل گیری بحث های جدیتری درباره پیامدهای سیاستهای ایالاتمتحده و اینکه دقیقاً منافع ایالاتمتحده در خاورمیانه باید چه باشد، ایجاد کند. مثلاً سایمون به این نکته اشاره می کند که وقتی واشنگتن در دهه 1970 وارد منطقه خاورمیانه شد، “آسیبپذیری عربستان سعودی و اسرائیل قابلتوجه به نظر میرسید.” اما در آغاز قرن بیست و یکم، تحت قیمومیت و حمایت زیاد ایالاتمتحده، هر دو کشور به پایگاه های منطقهای تبدیلشدهاند که بهطور فزایندهای آماده به چالش کشیدن واشنگتن در صورت عدم توجه به منافع آنها هستند. اگرچه به گفته سایمون، تبدیل کشورهای آسیبپذیر به بازیگران قدرتمند یک موفقیت محسوب میشود، اما او این سؤال را هم مطرح می کند: “به چه قیمتی؟” این پرسش یک ملاحظه حیاتی است: ایالاتمتحده و منطقه خاورمیانه هر دو بهای گزافی را برای حمایت واشنگتن از اسرائیل و عربستان سعودی پرداختهاند. اما این حمایتِ تا حد زیادی بیچونوچرا سبب ایجاد این پرسش نیز میشود که آیا امنیت اسرائیل و دسترسی تضمینشده به نفت خلیجفارس باید همچنان به شکل دهی سیاست های ایالاتمتحده در منطقه ادامه دهند؟
تأکید سایمون بر روابط دوجانبه با متحدان و مخالفان همچنین از جنبه آنچه نادیده می گیرد نیز حائز اهمیت است. در عصری که نوآوری دیجیتال رسانهها را متحول کرده، زنجیرههای تأمین را گسترش داده، صنعت مالی را غنی نموده، فناوری نظامی را تغییر داده، جاسوسی و خودکامگی را متحول نموده و نابرابری رو به رشد ایجاد کرده است، نقش و منافع قدرتمندترین کشور جهان نیز لزوماً تغییر کرده است. بااینحال، او درباره انواع نیروهای اجتماعی، اقتصادی و فناورانه – از ضریب نفوذ اینترنت و نرخ سواد گرفته تا رشد جمعیت و بیکاری جوانان – که مدتهاست زندگی روزمره را در خاورمیانه شکل دادهاند، صحبت نمیکند. به نظر میرسد توجیه حذف این مسائل دشوار باشد، بهویژه ازآنجاییکه بسیاری از محرکهای این تغییرات، فناوریهای توسعهیافته و مرتبط با ایالاتمتحده بودهاند.
او از این نکته شاکی است تحلیل گران اطلاعاتی در افشای نقاط ضعف در پیشنهادهای سیاستی خوب بوده “اما هرگز هیچ ایدهای درباره چگونگی بهتر کردن آنها ارائه نمیدهند.” کتاب تألیفی او هم از برخی از همین محدودیتها رنج میبرد. آیا سیاستگذاران باهوشتر، صادقتر و روشنتر که محدودیت های ناشی از غرور یا دیوان سالاری را هم نداشتند، سیاست های بهتری اتخاذ می نمودند؟ اگرچه سایمون درباره مسیرهایی صحبت میکند که طی نشدهاند و ممکن بود به نتایج بهتری منجر شوند، اما چشماندازی از راهبرد مؤثرتر ایالاتمتحده در قبال این منطقه ارائه نمیکند.
گوش کن یا شکست بخور!
واشنگتن مدتهاست که خاورمیانه را بهصورت سلبی تعریف کرده و مبنای خود را آنچه که باید از آن جلوگیری شود و نه آنچه که باید ترویج گردد قرار داده است. بنابراین همین مبنا، سیاستگذاران تلاش کردند تا نفوذ شوروی را در طول جنگ سرد مهار کنند و عراق و ایران را برای مسدود کردن یکدیگر ذیل راهبرد “مهار دوگانه ” کلینتون به بازی بگیرند. دولتهای متوالی آمریکا منابع عظیمی را برای ایجاد بازدارندگی در برابر دولتهای سرکش، ناکام گذاشتن تروریستها، جلوگیری از گسترش سلاحهای هستهای، ممانعت از دستیابی به سلاحهای کشتارجمعی، کنترل جریانهای پناهجویان و یافتن و حل خطرات موجود در این منطقه اختصاص داده اند اما پیشگیری هرقدر هم گران و زمانبر باشد، مترادف با تعامل نیست. تلاشهای پراکنده برای مشارکت مردم منطقه در مواجهه با پیروزیهای انتخاباتی و مذاکراتی که نتیجه آن به قدرت رسیدن رهبرانی شد که ترجیحات سیاستی ایالاتمتحده را منعکس نمیکردند، با شکست مواجه شده است. انعکاسهای گاه نگرانکننده از آرمانهای سیاسی محلی – مانند انتخاب حماس در غزه در سال 2007 یا رئیسجمهور اخوانیِ مصر در سال 2012 یا دولت راستگرای اسرائیل در سال 2022 – بهسرعت به دلایل منطقیتری برای تعقیب سیاستهای پیشگیری و مهار تبدیل شدند.
جدا از ژستهای خسته و لفاظی های “همکاری، ثبات، امنیت و رفاه ” که اکنون توخالی بودن آنها اثبات شده است، ایالاتمتحده به دنبال گسترش چه چیزی در خاورمیانه است؟ جورج دبلیو بوش برای پیشبرد “آزادی ” به جنگ عراق رفت. اوباما در لیبی برای حفظ “حقوق بشر ” مداخله نمود. ترامپ بهسادگی فقط میخواست چند معامله پرسود را در منطقهای که او آن را “یک باتلاق بزرگ و چاق ” مینامید، منعقد کند. در مرحله فعلی، صرفاً کاهش حجم بیانیه ها و اعلامیههای واشنگتن یک تغییر خوشایند خواهد بود. در واقع، این کار ممکن است سیاستگذاران ایالاتمتحده را وادار کند که به صداهای موجود در منطقه گوش دهند؛ به ویژه اگر دیپلماتهای آمریکایی از سفارتخانههای مستحکم خود بیرون بیایند و در میان مردم منطقه قدم بزنند. آنها ممکن است در این حالت در پشت کلان پروژههای تبلیغ شده توسط دولتهای منطقه و نمایشگاه های تجاری پر زرقوبرق که آخرین و گرانترین فناوریهای جدید در عرصه تسلیحات و امنیت سایبری را به نمایش میگذارند، متوجه صحنه پر جنبوجوش استارتاپهای فناورانه ای شوند که در حال تلاش برای ظهور در اقتصاد غیررسمی مصر هستند. این دیپلمات ها همچنین شاید نظرسنجیهای عمومی در لیبی را بخوانند و متوجه شوند که مردم لیبی در تداوم خشونتها مقصر را مداخله خارجی می دانند و از واشنگتن می خواهند که تحریم تسلیحاتی این کشور را که اکنون از سوی همه جهان نقض میشود، اجرا کند. آنها ممکن است شاهد وخامت زیرساختهای تأسیساتی در لبنان باشند و در راستای تلاشهای بینالمللی برای بازسازی شبکه برق این کشور تلاش کنند. دیپلمات های آمریکایی باید در برابر وسوسه دیدن همهچیز از دریچه تهدیدات امنیتی مقاومت کنند و انرژی خود را صرف کشف و ناکام گذاشتن دستیابی کشورها به فناوری های دارای کاربرد دوگانه- و تبدیل به سلاح- نکنند. در خاورمیانه به اندازه کافی ناامیدی وجود دارد.
تا زمانی که ایالاتمتحده منافع خود را در منطقه تعریف نکند، در برزخی از دخالت ناامیدانه شده باقی خواهد ماند که ثمره آن تنها تلاش برای توقف دیگران خواهد بود- تلاشی که البته همانطور که پیروی دیپلماتیک اخیر چین در برقراری روابط بین ایران و عربستان نشان داد، اغلب به شکست خواهد انجامید. حتی درحالیکه واشنگتن بیمیلی فزاینده برای تعامل نشان میدهد، همچنان قادر به جدایی از منطقه نخواهد بود. صرفاً ” از میان برداشتن ” رهبران نظامی محلی در حملات نظامی گاهبهگاه، تنها افراد ناراضی و خشمگینی را تولید خواهد کرد که برای آنکه صدایشان شنیده شود، هیچ جایگزینی برای خشونت نمیبینند. از این منظر، شاید ارزیابی نهایی سایمون که با روحیه قاطعیت و عزم ارائه شده است، مایه امیدواری باشد: “هر چه در آینده برای ایالاتمتحده در خاورمیانه رقم بخورد، بهندرت شبیه گذشته یا حال خواهد بود.”
استیون سایمون، از مسئولان ارشد سابق وزارت خارجه و شورای امنیت ملی ایالاتمتحده آمریکا در کتاب خود به نام “توهم بزرگ: ظهور و سقوط جاهطلبی آمریکا در خاورمیانه” که در سال جاری میلادی از سوی انتشارات پنگوئن منتشر شده است، به بررسی سیاست خاورمیانه ای آمریکا از زمان مذاکرات کمپ دیوید و پیروزی انقلاب اسلامی تا روی کار آمدن دوباره نتانیاهو در سال 2022 پرداخته و معتقد است که در طی همه این سال ها این سیاست از جاه طلبی و عدم توجه به واقعیات رنج برده است. لیزا اندرسون، رئیس سابق دانشگاه آمریکایی قاهره و مدرسه امور بین الملل و عمومی دانشگاه کلمبیا و از برجسته ترین متخصصان حوزه خاورمیانه، در مقاله” جنگ چهل ساله، چگونه ایالاتمتحده خاورمیانه را از دست داد” که در شماره می/ژوئن نشریه فارن افرز منتشر شده، به معرفی و بررسی این کتاب پرداخته است.
[1] Steven Simon
[2] Grand Delusion: The Rise and Fall of American Ambition in the Middle East
***مسئولیت صحت و سقم مطلب موجود به عهده نویسنده است و انتشار آن به معنی تایید یا بیانگر دیدگاه مرکز آینده پژوهی جهان اسلام نیست.